رمان قبله من14

ساخت وبلاگ

قسمت14

با بیخیالی جواب میدهد: نه.کی؟!

رستمی باحالت بدی می خندد و به جای من جواب می دهد: سپهر یکم باهاش مهربون شده .همین!

باغیض نگاهش میکنم و دندانهایم راباحرص روی هم فشار می دهم. پرستو باپشت دست گونه ام رانوازش میکند و بالحن آرامی می گوید: گلم چیزی نشده که! طبیعیه.حتمن بخاطر چیزاییه که خورده!

بهت زده مات خونسردی اش می شوم. باچشمهای گرد بلند میپرسم: چیزی نشده؟ طبیعیه؟! یعنی چی؟اگر یه بلا سرم میوورد چی؟

قسمت14

با بیخیالی جواب میدهد: نه.کی؟!

رستمی باحالت بدی می خندد و به جای من جواب می دهد: سپهر یکم باهاش مهربون شده .همین!

باغیض نگاهش میکنم و دندانهایم راباحرص روی هم فشار می دهم. پرستو باپشت دست گونه ام رانوازش میکند و بالحن آرامی می گوید: گلم چیزی نشده که! طبیعیه.حتمن بخاطر چیزاییه که خورده!

بهت زده مات خونسردی اش می شوم. باچشمهای گرد بلند میپرسم: چیزی نشده؟ طبیعیه؟! یعنی چی؟اگر یه بلا سرم میوورد چی؟

همان لحظه سرو کله ی سپهر پیدا می شود و درحالیکه پشتهم سکسکه میکند و تلو تلو میخورد با وقاحت می پراند: ایول سرمن دعواست!

تمام بدنم میلرزد،فکرش را نمیکردم اینطور باشند.باتاسف سری تکان میدهم و میگویم: اگر چیزی نیس تو باهاش برو...

و بدون اینکه منتظر جواب بمانم به سمت در می روم و ازخانه بیرون میزنم.

سرم رابه پشتی صندلی تکیه می دهم و چشمهایم را میبندم. چانه ام می لرزد و سرما وجودم را میگیرد. سرم می سوزد از شوکی که دقایقی پیش به روحم وارد شد.بغضم راچندباره قورت می دهم اما وجودم یک دل سیر اشکمی طلبد. چشمهایم را باز و به خیابان نگاه میکنم.پیشانی ام را به پنجره ی ماشین می چسبانم و نفسم رابایک آه غلیظ بیرون میدهم

نمیدانم ترسیدم یا از برخورد عجیب پرستو جا خوردم؟ نمی فهمم!. مگر چقدر فاصله است بین زندگی کسی که چادر پوشش او می شود با کسی که، دوست دارد مثل من باشد؟یعنی یک پارچه ی دلگیر مرز بین ارامش گذشته و غصه ی فعلی من است؟ نمی فهمم!.. با پشت دست اشکهایم را پاک و به راننده نگاه میکنم. یک تاکسی برایبرگشت به خانخ گرفتم و حالا درترافیک مانده ام. پای راستم رااز شدت استرس مدام تکان می دهم. تلفن همراهم عصر خاموش شده و حتما تاالان مادرم صدبار زنگ زده. باتصور مواجهه شدن با پدرم ، چشمم سیاهی می رود و حالت تهوع میگیرم. نمیدانم باید چه جوابی بدهم. اینکی تاالان کجا بودم؟!زیپ کیفم را میکشم و ازداخل یکی از جیب های کوچکش آینه ام را بیرون می آورم و مقابل صورتم می گیرم.آرایشم ریخته و زیر چشمهایم سیاه شده. بایک دستمال زیر پلکم را پاک میکنم و بادیدن سیاهی روی دستمال دوباره تصویر چادرم جلوی چشمم می اید.

" پشیمونی محیا؟..."

خودم به خودم جواب می دهم

" نمیدونم!!"

" اگر یه اتفاق بد میفتاد چی؟!"

" اخه... من دنبال این ازادی نبودم!...یعنی.. فکر نمیکردم..ازادی یعنی...بیخیالی راجب همه چیز .... "

" خب... حالا چی؟.. میخوای بیخیال شی!؟ بیخیال زندگی؟! یا شاید بهتر بگم ببخیال هویتت؟؟"

سرم را بین دستانم می گیرم و پلک هایم را محکم روی هم فشار میدهم.صدایی از درونم فریاد می زند: خفه شو! خفه شو!من....من...

نفسم به شماره می افتدو لبهایم می لرزد.

_ من نمیخواستم اینجوری شه..

خراب کردم!

ادامه دارد...

نویسنده این متن:

میم سادات هاشمی

بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 210 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 5:08