پایـی که جا مانـد43

ساخت وبلاگ

قسمت چهل و سوم

به اخلاص و کارهای او اعتقاد داشتم.کلاس های ترجمه،تجوید و صرف و نحو را حیدر راستی،دستور زبان فارسی را اصغر اسکندری.مکالمه انگلیسی را دکتر بهزاد روشن،عربی و ترجمه روزنامه های عربی را حیم خلفیان و محمد آغاجری و ترجمه روزنامه های انگلیسی زبان را مرتضی واحدپور و خود بهشتی پور برعهده داشتند.بعضی از بچه ها می گفتند: <<برای ما که بد نشد.مکالمه انگلیسی رو تو صف توالت یاد گرفتیم.>>

قسمت چهل و سوم

به اخلاص و کارهای او اعتقاد داشتم.کلاس های ترجمه،تجوید و صرف و نحو را حیدر راستی،دستور زبان فارسی را اصغر اسکندری.مکالمه انگلیسی را دکتر بهزاد روشن،عربی و ترجمه روزنامه های عربی را حیم خلفیان و محمد آغاجری و ترجمه روزنامه های انگلیسی زبان را مرتضی واحدپور و خود بهشتی پور برعهده داشتند.بعضی از بچه ها می گفتند: <<برای ما که بد نشد.مکالمه انگلیسی رو تو صف توالت یاد گرفتیم.>>

اسرای مفقودالاثر در تکریت محدودیت های خاصی داشتند.اگر نگهبان ها از وسایل شخصی اسیری خودکار و یا کاغد گیر می آوردند،کارش ساخته بود.بچه ها از کاغذهای سیمان، قوطی تاید و زرورق سیگار به جای کاغذ استفاده می کردند.خیلی ها خودکار و مدادشان را لا به لای متکا و یا داخل خمیر دندان مخفی می کردند.روش تدریس هم مشکلات و شکل خودش را داشت. حیاط خاکی کمپ تخته سیاه، تخته پاک کن کف دست، و کچ هم نوک انگشت معلمین بود! بعضی ها هم با چوب نازکی روی زمین خاکی می نوشتند و تخته پاکنشان لنگ دمپایی شان بود.
رفتم بازداشتگاه نُه،سری به یدالله زارعی بزنم.یدالله در گوشه ای نشسته و ناراحت بود.هیچ وقت او را این طوری ناراحت ندیده بودم.یدالله در بدترین شرایط صبور بود.کنارش نشستم.
- چه شده، پَکری، مگه کشتی هات غرق شده
- از دست عیسی ناراحتم، تو سیدی،دعای تو رو خدا اجابت می کنه، عبیسی رو نفرین کن!
از برخوردهای خصمانه عیسی،نگهبان سودانی الاصل بریام گفت.روز قبل یدالله از عیسی به سعد، ارشد نگهبان ها شکایت کرده بود.عیسی که داشت آب جوش داخل فلاسم چای می ریخت، روی کمر یدالله هم پاشیده بود.یدالله گفته بود: <<از تو ظالم تر تا حالا ندیدم!>> عیسی پارچ آب سردِ روی میز را روی یدالله خالی کرده و بهش گفته بود: <<با آب جوش سوزوندمت،با آب سرد خُنکت کردم!>>
امروز چهارشنبه هجدهم آبان 1367،روزنامه های عراق خبر ار توافق ایران و عراق مبنی بر مبادله اسرای بیمار و معلول می دادند.اسرای سالم سراغمان می آمدند و تبریک می گفتند.بچه ها اصرار داشتند من و محمدکاظم بابایی به محض اینکه آزاد شدیم، خبر زنده بودن آن ها را به سازمان ملل هلال احمر برسانیم.سه هفته ای طول کشید تا اسم ها را روی زرورق سیگار و کاغذهای سیمان نوشتم.
قبل از ظهر، دو اسیر را به فلک بستند.بدون اجازه عراقی ها بازداشتگاهشان را عوض کرده بودند.نگهبان ها کف پایشان آب می ریختند و با کابل می زدند.اسیری دیگری را به جرم ورزش کردن کتک می زدند.حامد به او پیله کرده بود و می گفت: <<تو قصد فرار داری که این همه ورزش می کنی!>>
ادامه دارد...
بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 319 تاريخ : جمعه 15 ارديبهشت 1396 ساعت: 18:07