پایـی که جا مانـد15

ساخت وبلاگ

قسمت پانزدهـــم

جیپ به سرعت به من نزدیک می شد، وقتی دیدم می خواهند زیرم بگیرند، خودم را از کنار جاده پایین انداختم. نی های کنار جاده مانع از افتادنم به باتلاق شد. دست هایم از پشت بسته بود. در میان نیزارها، باتلاق ها و چولان های تیز و بُرنده جزیره با دست بسته و آن پای مجروح فقط و فقط از ائمه اطهار و آقا اباالفضل العباس علیه السلام کمک خواستم.سمت چپ بدنم در باتلاق و گِل های حاشیه جاده فرو رفته بود...

قسمت پانزدهـــم

جیپ به سرعت به من نزدیک می شد، وقتی دیدم می خواهند زیرم بگیرند، خودم را از کنار جاده پایین انداختم. نی های کنار جاده مانع از افتادنم به باتلاق شد. دست هایم از پشت بسته بود. در میان نیزارها، باتلاق ها و چولان های تیز و بُرنده جزیره با دست بسته و آن پای مجروح فقط و فقط از ائمه اطهار و آقا اباالفضل العباس علیه السلام کمک خواستم.سمت چپ بدنم در باتلاق و گِل های حاشیه جاده فرو رفته بود...

شاید اگر دستم باز بود می توانستم گِل ها را چنگ بزنم و کم کم خودم را روی جاده بکشانم.هوا تاریک شده بود، دو نظامی که مامور بودند مرا به پشت خط انتقال دهند، سر و کله شان پیدا شد.از جاده پایین آمدند، کتفم را گرفتند و از میان گل و لای و نی بیرونم کشیدند. بدن و لباس هایم خیس و گِلی بود. مرا از بالای درِ عقب آیفا (کامیون عراقی) به کف ماشین پرت کردند، دست هایم را به میله های آیفا بستند و ماشین حرکت کرد.ماشین حدود دویست متر جلوتر کنار پل های شناور اسکله بود، توقف کرد. قایق،سیدمحمد،هجیر،خداخواست و احمد را در آن قسمت جاده پیاده کرده بود.از دیدن بچه ها خوشحال شدم. حدود دویست متر جلوتر، هفت اسیر دیگر به جمعمان اضافه شد. اجازه نداشتیم با آن ها هم صحبت شویم.دو، سه نفرشان که ریش داشتند سر و صورتشان کبود بود.صحنه های تلخ و جانگداز شهادت دوستان و همقطارانم در جاده خندق از ذهنم دور نمی شد.

آیفا در ورودی شهر العماره توقف کوتاهی کرد تا اینکه وارد یک پادگان نظامی شدیم. نورافکن ها، قسمت های مختلف پادگان را روشن کرده بود.آفای نظامی که وارد پادگان شد، سر و کله ی ده، پانزده دژبان پیدا شد. دژبان ها کنار در عقب آیفا با کابل و باتوم منتظرمان بودند. با صدای قِرد، عجل، یالا ابسرعه، اسرای سالم از آیفا پیاده شدند.دژبان ها پس از ضرب و شتم آن ها سراغ ما آمدند. آمدند بالا و با کابل به جانمان افتادند. منتظر بودیم کمکمان کنند پیاده شویم. با آن جراحت ها نمی توانستیم پیاده شویم. یکی یکی خودمان را به لبه ی در کشاندیم. یکی شان از پایین دستش را به طرفم دراز کرد. با خودم گفتم:<<این چه جور کمک کردن است، این دست چطوری می خواهد وزن مرا تحمل کند>>. دستم را به طرف او کشیدم،فکر می کردم وقتی از آیفا پایین بیایم، نمی گذارد زمین بیفتم. از بالای ماشین وزن بدنم را روی دستش انداختم، موقع پایین آمدن رهایم کرد و نقش زمین شدم. از شدت درد پا به خودم پیچیدم. یکی شان با لگد به جانم افتاد و با پوتین به پهلویم کوبید. آن ها بدون برانکارد مرا روی زمین کشیدند و به راهروی توالت های پادگان بردند.چند مجروح که آن ها را نمیشناختم آنجا بودند. خستگی و رنج در چهره بچه ها موج می زد. در راهروی توالت روده های یکی از بچه ها از شکمش بیرون ریخته بود و با دو دستش آن ها را گرفته بود.

ادامه دارد...

بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 222 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 5:08