پایـی که جا مانـد16

ساخت وبلاگ

قسمت شانزدهــــم

دوساعتی به اذان صبح مانده بود.کم کم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم.نزدیک صبح بود که با صدای اذان یکی از اسرا بیدار شدم. با دندان، دست های یکدیگر را باز کردیم. نماز صبحمان را بدون تیمم و مهر، نشسته توی راهروی توالت خواندیم.

دژبان ها اسرا را در دریف های منظم نشاندند و برای بازجویی آماده کردند.

عراقی ها جسم نیمه جان اسیری را که به بازجو اطلاعات نمی داد، بیرون آوردند. بعضی از اسرا بر اثر شوک الکتریکی و ضربات باتوم بیهوش بودند.بچه ها در بازجویی ها با قدرت حرف می زدند.معتقد بودم در اسارت یک اسیر هیچ سلاحی به جز زبان ندارد.کارکرد این سلاح در کربلا را زینب کبری سلام الله علیها به خوبی نشان داد.بعد از سید محمد نوبت من شد. دو دژبان روی برانکارد قرارم دادند و به اتاق بازجویی بردند.وارد اتاق که شدم، چهار افسر عراقی پشت میز نشسته بودند. روی میز بازجوها، پارچ شربت پرتقال خودنمایی می کرد.در طول بازجویی بیشتر حواسم به پارچ شربت بود، دلم می خواست تا آن پارچ شربت را سر بکشم.برداشتم این بود گذاشتن شربت در مقابل دیدگان یک اسیر تشنه، آن هم در گرمای تیرماه، بخشی از شکنجه های روحی آن ها بود. یکی از افرادی که برای بازجویی در اتاق حضور داشت یکی از اعضای گروهک منافقان بود که کار ترجمه را انجام می داد. سرهنگ پرسید : <<چند سال داری؟>>

- شانزده سال !

- بسیجی هستی؟ داوطلب اومدی جبهه؟!

- بله ، بسیجی ام !

سربازجوی مسن تر پرسید : <<چرا اومدی جبهه>>؟گفتم : خداوند در آیه صد و نود سوره بقره می فرماید که با کسانی که دست به خون می آلایند نبرد کنید و متجاوزگر نباشید که خدا تجاوزگران را دوست ندارد! سرهنگ خیلی عصبانی شد و گفت : <<آخوندها این حرف ها رو یادتون دادند>>.

بعد از بگو مگوها سربازجوی پرسید : <<چه آرزویی داری، آرزو داری آزاد بشی؟>> زیباترین حدیثی را که از تقویم جیبی سال1366حفظ بودم ، گفتم : <<امیرالمومنین علی علیه السلام می فرماید برترین توانگری و بی نیازی به دل راه ندادن آرزوهاست زیرا آرزو انسان را نیازمند می سازد>>. ساکت شدند و دست از سرم برداشتند.دو دژبانی که مرا آورده بودند، بیرون بردند.

حوالی ظهر، افسر عراقی به اتفاق یک ایرانی که از عُمال سازمان منافقان بود،وارد بازداشتگاه شد و اسم چهار نفر را خواند : << علی هاشمی،علی اصغرگرجی زاده، هوشنگ جووند و تقی ایمانی>>.افسر گفت : این چهارنفر اگه بین شما هستن، بیان بیرون ! بچه ها ساکت بودند، هر کس بغل دستی اش نگاه می کرد.

بعدازظهر، افسر دیگری که آدم جدی و مرموزی به نظر می رسید سراغمان آمد و گفت : <<اسرایی که خارج از پد خندق در جزیره مجنون اسیر شدن، دستاشون رو ببرن بالا>>.من و چند نفر از کسانی که خارج از پد خندق اسیر شده بودیم، دست هایمان را بالا گرفتیم.نمی دانستیم چرا عراقی ها دنبال کسانی اند که خارج از پد اسیر شده اند.کنار دیوارساختمان کناری به ردیف نشستیم.عکس صدام روی دیوار خودنمایی می کرد.صبح، بازجو اطلاعات نظامی ام را ثبت کرده بودو تنها دروغی که دربازجویی صبح گفته بودم، رسته ی نظامی ام بود. اگر به عراقی ها می گفتم، نیروی واحد اطلاعاتم، کارم ساخته بود.

ادامه دارد...

بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 219 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 5:08