پایـی که جا مانـد17

ساخت وبلاگ

قسمتهفدهــــــم

کنار دیوار نشسته بودم. چند نفر افسر سراغمان آمدند. دو ایرانی همراهشان بودند. یکی از آن ها اسیر وعرب زبان بود. صورتش پُر بود از جوش های چرکین. لباس هایش خاکی و شلخته بود،اسیر بود.بچه ها رایکی یکی از نظر گذراند، نمی دانستم دنبال چه بود. به من که رسید با بردن اسم <<علی هاشمی(فرمانده سپاه ششم امام جعفرصادق علیه السلام)، به افسر گفت : <<سیدی!هذا، قربان! اینه!>>.

قسمتهفدهــــــم
کنار دیوار نشسته بودم. چند نفر افسر سراغمان آمدند. دو ایرانی همراهشان بودند. یکی از آن ها اسیر وعرب زبان بود. صورتش پُر بود از جوش های چرکین. لباس هایش خاکی و شلخته بود،اسیر بود.بچه ها رایکی یکی از نظر گذراند، نمی دانستم دنبال چه بود. به من که رسید با بردن اسم <<علی هاشمی(فرمانده سپاه ششم امام جعفرصادق علیه السلام)، به افسر گفت : <<سیدی!هذا، قربان! اینه!>>.
نفهمیدم منظورش از <<سیدی!هذا>> چه بود؟! همان لحظه دو دژبان مرا روی برانکارد گذاشتند و بردند. وارد اتاقی که شدم، جای قبلی نبود و بازجوها افراد جدیدی بودند.
سرهنگ بازجو پرسید : <<فرمانده سپاه ششم ایران را می شناسی؟!>>
- فقط دو روز قبل از حمله شما به جزیره مجنون، اونو تو جاده خندق دیدم.
- اونو در حمله ی روز بیست و پنجم ژوئیه تو جزیره مجنون دیدی؟!
- اونو تو روز حمله ی شما ندیدم.
- دروغگوی مجوس، تو پیک علی هاشمی هستی؟
- نه، من پیک علی هاشمی نیستم !
بازجو عصبانی شد، چوبدستی اش را به صورتم پرت کرد.
- تو پیک علی هاشمی هستی، علی هاشمی کجا رفت ؟
افسر بازجو ادامه داد: <<گفتند پیک علی هاشمی یه بچه پانزده، شانزده ساله بوده که تو پاش تیر خورده و اسیر شده>> . عصبانی تر شد، از جایش بلند شد، به طرفم آمد، لگد محکمی به پهلویم زد، یک لگد هم به کتفم کوبید.
- چرا دروغ می گی، تو کدوم گردان بودی؟!
شک نداشتم جرم پیک علی هاشمی بودن، به مراتب سخت تر و بدتر از نیروی اطلاعات بودن است. تصمیم گرفتم واقعیت را بگویم. بر خلاف میل باطنی ام به او گفتم : <<من پیک علی هاشمی نیستم، نیروی واحد اطلاعات و عملیاتم>>! بازجو با شنیدن نام اطلاعات و عملیات ، شوکه شد. بازجو با تعجب پرسید : <<واقعا تو جوجه بسیجیِ خمینی، تو اطلاعات کار می کردی>>؟!
- بله
هیچ وقت ناراحت نیستم که به خاطر علی هاشمی مجبور شدم هویت اصلی خودم را برملا کنم. اگر عراقی ها علی هاشمی را گیر می آوردند، برای اولین بار، عالی ترین و ارشدترین فرمانده نظامی سپاه را به اسارت گرفته بودند.
بازجو به دژبان ها دستور داد مرا ببرند. همان جا مترجم ایرانی بهم گفت:<<سرهنگ می گه، تو نمیخوای از علی هاشمی چیزی بگی. خودت خواستی که اذیب بشی، حالا برو چند ساعت خورشید رو نگاه کن!>> دو دژبان مرا به محوطه صبحگاه بردند.فکر می کنم ساعت حدود سه، سه و نیم عصر بود. شدت گرما تحمل ناپذیر بود، تشنگی کلافه ام کرده بود،مجبور بودم به خورشید نگاه کنم.برای لحظه ای که سرم را چرخاندم ، دژبانی که مامور من بود، با کابل به سرم کوبید که خورشید را نگاه کنم. چند سرباز آشپزخانه از همان فاصله سی، چهل متری درباره من از دژبان سوال کردند و او در جوابشان گفت:<<هذا حرس الخمینی، پاسدار خمینیه>>.
سربازها در حالی که هرکدام چند تخم مرغ دستشان بود، به طرفم آمدند.تخم مرغ ها را یکی پس از دیگری به طرفم پرت کرد. دستم بسته بود، سرم را پایین آوردم، تا به صورتم نخورد. وقتی تخم مرغ ها را به طرفم می انداخت، با به کاربردن کلماتی چون مجوس، جیش الخمینی و . . خودش را تخلیه می کرد.
ادامه دارد...
بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 215 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 5:08