پایـی که جا مانـد11

ساخت وبلاگ

قسمت یازدهــم
سرگرد سلاح کمری اش را به طرفم نشانه رفت و گفت: <<اجم،اگله الموت للخمینی، گوسفند بی شاخ!بگو مرگ بر خمینی!>> سرگرد با تکرار واحد،اثنین،ثلاث،(یک،دو،سه) برای اینکه به امام توهین کنم، برایم مهلت تعیین کرد.وقتی گلنگدن کشید، احساس کردم تعادل روحی ندارد.ناگهان شلیک کرد! در یک لحظه جا خوردم، می توانستم تصور کنم می خواهد مرا بکشد اما چون هر دوپایم مجروح بود، تصور نمی کردم به پای مجروحم شلیک کند! دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد !

قسمت یازدهــم
سرگرد سلاح کمری اش را به طرفم نشانه رفت و گفت: <<اجم،اگله الموت للخمینی، گوسفند بی شاخ!بگو مرگ بر خمینی!>> سرگرد با تکرار واحد،اثنین،ثلاث،(یک،دو،سه) برای اینکه به امام توهین کنم، برایم مهلت تعیین کرد.وقتی گلنگدن کشید، احساس کردم تعادل روحی ندارد.ناگهان شلیک کرد! در یک لحظه جا خوردم، می توانستم تصور کنم می خواهد مرا بکشد اما چون هر دوپایم مجروح بود، تصور نمی کردم به پای مجروحم شلیک کند! دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد !
در عین ناباوری خیره نگاهش کردم. می خواستم قیافه اش را برای همیشه به ذهن بسپارم.سرگرد دوباره تکرار کرد : <<سِب الخمینی.>> دیگر حرف هابش برایم اهمیتی نداشت.
چند دقیقه بعد جای سوزش و درد گلوله ها شروع شد.کلافه و عصبی شدم، می خواستم داد بکشم، اما احساس کردم کسی گلویم را گرفته و صدایم در نمی آید !
دردآورترین صحنه زمانی بود که عراقی ها با ماشین های خودمان جنازه ها را زیر می گرفتند! با دیدن این صحنه آنچه از عاشورا در روضه ها شنیده بودم برایم مجسم می شد.در عاشورا یزیدیان با اسب بر جنازه ها تاختند و اینجا بعثی ها با ماشین ها و تانک تی ۷۲ !هر عراقی که مرا با آن جراحت در میان جنازه ها می دید، تفاوت من با دیگر جنازه ها را تشخیص نمی داد ! عراقی ها مشغول پاکسازی جاده بودند و به جنازه مطهر شهدا تیر خلاص می زدند. بعثی ها شهدایی را که ریش داشتند از روی نی ها و چولان ها ،توی آبراه جزیره می انداختند.یکی از بعثی ها که پرچم عراق دستش بود کنار یکی از شهدا که وسط جاده بود ایستاد، جنازه از پشت به زمین افتاده بود.نظامی سیاه سوخته ی عراقی یک دفعه پرچم عراق را به پایین جناق سینه ی شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت!
آرزو می کردم بمیرم و زنده نباشم ! همه ی آنچه در جاده می دیدم، به عقده تبدیل شده بود.هیچ صحنه ای به اندازه نصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمی داد.در اثر ضربه ی پوتین یکی از نظامیان به صورتم، لخته های خون توی دهان و حلقم جمع شده بود. با تکرار صلاة از آن ها خواستم اجازه دهند نماز ظهر و عصرم را بخوانم، همان جا تیمم کردم و اولین نماز اسارتم را خواندم. یاد ندارم در تمام طول عمرم نمازی به آن دلچسبی خوانده باشم ! احساس می کردم از همیشه به خدا نزدیکترم.یک سرهنگ دوم آنجا حاضر شد.وضعیتم را که دید دستور داد مرا از آنجا ببرند. برانکاردی نبود مرا روی آن حمل کنند. وقتی از روی زمین بلندم کردند، برای اینکه درد کمتری را تحمل کنم،زیر لب قرآن می خواندم. پاشنه ی پایم را توی دست هایم گرفتم و مرا سوار قایق کردند.
ادامه دارد...



بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 206 تاريخ : شنبه 21 اسفند 1395 ساعت: 5:13