رمان قبله من12

ساخت وبلاگ

قسمت12

پرستو پشت سرم می ایستد و به چهره ام در آینه خیره می شود. آهی می کشد و میگوید: خوش بحالت چقد خوشگلی.

متعجب روسری ام را مرتب می کنم و می پرسم: من؟؟؟ وا! خل شدیا.

آرام پس گردنم می زند

_ حتما زشتی؟!چشمای آبی و موهای عسلی...خوبه بهت بگم ایکبیری؟

شانه بالا میندازم و لبخند کجی می زنم

_ بنظرم خیلی معمولی ام.

قسمت12

پرستو پشت سرم می ایستد و به چهره ام در آینه خیره می شود. آهی می کشد و میگوید: خوش بحالت چقد خوشگلی.

متعجب روسری ام را مرتب می کنم و می پرسم: من؟؟؟ وا! خل شدیا.

آرام پس گردنم می زند

_ حتما زشتی؟!چشمای آبی و موهای عسلی...خوبه بهت بگم ایکبیری؟

شانه بالا میندازم و لبخند کجی می زنم

_ بنظرم خیلی معمولی ام.

آیسان پرستو را صدا می زند و میگوید: محیا رو ولش کن، ازاولش خنگ بود. زیر بار خیلی چیزا نمیره.

مهسا حرفش را رد می کند و ادامه می دهد: البته الان بچم حرف گوش کن شده. ببین چقدر تیپ جدیدش بهش میاد، خوش استیل، قد بلند و کشیده.

پریا میگوید: خدایی خیلی معصوم و نازه.

سحر: اره.خودشو باچادر خفه می کرد! حیف این فرشته نیست خودشو سیاه میکرد؟

نمیدانم چرا حرفهایشان آزارم می دهد، صدای ضعیفی درقلبم مدام نهیب می زند که: یعنی واقعا باید بزاری همه این خوشگلیا رو ببینن؟!

سرم را به چپ و راست تکان می دهم و برای فرار از صدای وجدانم بلند میگویم: خب دیگه بسه.مثل اینکه فقط من زیبای خفته ام.شمام همگی زن شرک!

همه می خندند و ازاتاق بیرون می روند.

خانواده ی سحر اهل نماز و روزه نیستند و باکفش درخانه رفت و آمد می کنند. از خانه بیرون می رویم و سوار ماشین هایمان می شویم. من سوار ماشین آیسان می شوم و در را میبندم. قبل ازحرکت پرستو به سمتمان می آید و اشاره می کند کارم دارد. پنجره را پایین می دهم و می پرسم: چی شده آبجی؟

دستهایش را از کادر پنجره داخل می آورد، روسری ام را چند سانتی عقب تر می دهد و کمی موهای لختم را بیشتر بیرون می ریزد. شیطنت آمیز می خندد و به طرف ماشینش برمیگردد. به خودم در آینه ی بغل ماشین نگاه می کنم.

دیگر حجابی درکار نیست.

روسری ام را انگار کامل کنار گذاشته ام.

رستمی به استقبالمان می آید و نیشش را تا بناگوشش باز می کند. صدای موزیک از خانه اش می آید. همگی سلام می کنیم و پشت سرش وارد ساختمان می شویم. دوبلکس و مدرن با دیزاین کرم شکلاتی.محو تماشای وسایل چیده شده چرخی می زنم و وسط پذیرایی می ایستم. استاد به سمتم می آید و بالحن خاصی می گوید: مثل اینک شما میدونستید چطور باید بافضای خونه ی نقلیم ست کنید.

و با حرکت پلک و ابروهایش به مانتو و روسری ام اشاره می کند.

خجالت زده نگاهم را می دزدم و حرفی برای زدن جز یک تشکر پیدا نمی کنم.

ادامه دارد...

نویسنده این متن:

میم سادات هاشمی

بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 230 تاريخ : شنبه 21 اسفند 1395 ساعت: 5:13