رمان قبله من13

ساخت وبلاگ

قسمت13

خجالت زده نگاهم را میدزدم و حرفی برای زدن جز یک تشکر پیدا نمیکنم.

به مبلسه نفره یکنار شومینه اشاره میکند و ارام می گوید: بفرمائید اونجا بشینید محیا جون.

باشنیدن پسوند جان از وسط سر تا پشت گوشم از خجالت داغ می شود. باقدمهای آهسته سمت مبل میروم و کنار سحر میشینم. مهسا به رستمی دست می دهد و روی مبل تک نفره کنار ما میشیند. خوب که دقت میکنم بطری های مشروب را روی میز میبینم. چشمهای گرد و متعجبم سمت آیسان می گردد و تنها با یک لبخند سرمست مواجهمی شوم.

قسمت13

خجالت زده نگاهم را میدزدم و حرفی برای زدن جز یک تشکر پیدا نمیکنم.

به مبلسه نفره یکنار شومینه اشاره میکند و ارام می گوید: بفرمائید اونجا بشینید محیا جون.

باشنیدن پسوند جان از وسط سر تا پشت گوشم از خجالت داغ می شود. باقدمهای آهسته سمت مبل میروم و کنار سحر میشینم. مهسا به رستمی دست می دهد و روی مبل تک نفره کنار ما میشیند. خوب که دقت میکنم بطری های مشروب را روی میز میبینم. چشمهای گرد و متعجبم سمت آیسان می گردد و تنها با یک لبخند سرمست مواجهمی شوم.

رستمی به دسته ی یکی از مبل ها درست کنار پریا تکیه میدهد و درحالیکه کف دستهایش رابه هم میمالد،آهسته و شمرده می گوید: خب،خیلی خیلی خوش اومدید.چهره های جدید می بینم .... (و به آیسان و سحر اشاره میکند)... البته این نشون میده اینقد بامن احساس صمیمیت میکنید که دوستاتون رو هم اوردید.ازین بابت خیلی خوشحالم.به طرف آشپزخانه می رود و ادامه می دهد: اول با بستنی شروع میکنیم .چطوره؟

همه باخوشحالی تایید میکنند. برایمان بستنی میوه ای می آورد و خودش گیتار به دست میگیرد تا سوپرایزش را باتمرکز تقدیم مهمان ها کند.همانطور که به چهره اش خیره شده ام با ولع بستنی می خورم. یک پایش را روی پای دیگرش میندازد و شروع میکند به خواندن آهنگ ای الهه ی ناز.

دستهایش ماهرانه روی سیم ها می لغزد و صدای دلچسبش در فضا می پیچد.

باذوق گوش می دهم و به فکر فرو می روم. زندگی یعنی همین.همیشه باید لذت ببریم.بعداز خوردن بستنی ازما درخواست میکند که به صورت هماهنگ یک شعررا بخوانیم و او دوباره گیتار بزند.

همگی بعداز مشورت تصمیم میگیریمکه شعر سلطان قلبم را بخوانیم.

همزمان باخواندن شعر سرهایمان راتکان می دهیم و فارغ از غمهای دنیا و زندگی های شخصیمان در یک اتفاق ساده غرق میشویم.

قسمتی از شعرراخیلی دوست داشتم.تنها یک جمله،

خیلی کوچیکه دنیادنیا.گذشت زمان درک این جمله را برایم ملموس تر میکرد. دراول مهمانی تمام روحم رضایت رامی چشید. هرچه می گذشت،ازادی چهره ی دومش را رو میکرد. تفریح سالم جمع به کشیدن سیگارو قلیون و خوردن مشروب و....کشیده شد. من مات و مبهوت در کنج پذیرایی ایستاده بودم و تنها تماشا میکردم. چندمرد دیگر هم به خانه ی رستمی امدند و تصویر ساختگی من از استقلال خراب شد. تمام دوستانم سرمست باهم می رقصیدند و هرزگاهی مراهم کنارخودشان میکشیدند.

حالت تهوع و سرگیجه دارم.یکی ازدوستان استاد که نامش سپهر است بایک بطری و سیگار سمتم میآید و مرا به رقص دعوت میکند. بااخم اورا پس میزنم و باقدمهای بلند به سمت در خروجی می روم که یکدفعه دستی محکم ازپشت بازوام رامی گیرد ومرا به طرف خودش میکشد. باترس به پشت سرم نگاه میکنم و بادیدن لبخند چندش آور سپهر جیغ میکشم. دستم را محکم گرفته و پشت سر خودش به سمت راه پله میکشد. قلبم چنان میکوبد که نفس کشیدن را برایم سخت میکند.باچشمان اشک الود با مشت چندبار به دستش میزنم و خودم راباتمام توان عقب میکشم. سپهر دستم را ول میکند و می خندد. روسری ام راکه روی شانه ام افتاده ،دوباره روی سرم میندازم و بهسمت در می دوم. رستمی خودش رابه من می رساند و مقابلم می ایستاد. باصدای بریده از شوک و لبهای خشک ازترس داد میزدم: ازت بدم میاد دیوونه!میخوام برم بیرون!برو کنار!

شانه هایم را می گیرد و باخونسردی جواب می دهد: عزیزم! سپهر رو جدی نگیر زیادی خورده، یکوچولو بالازده. یکم خوش بگذرون.

شانه هایم را بانفرت از چنگش بیرون میکشم و دوباره داد می زنم: نمیخوام.برو کنار.برو!

پرستو بین رقص نگاهش به من می افتد و به سمتم می آید. موهای موج دار و شرابی اش کمی بهم ریخته. ابروهایش را درهم میکشد.

پرستو: چت شده محیا؟

عصبی می شوم و جواب میدهم: مگه کور بودی ندیدی داشت منو می برد باخودش بالا؟

ادامه دارد...

نویسنده این متن:

میم سادات هاشمی

بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 219 تاريخ : شنبه 21 اسفند 1395 ساعت: 5:13