پایـی که جا مانـد34

ساخت وبلاگ

قسمت سی وچهارم

به افسر بازجو گفتم: <<من نمی دونم اون هایی که می یومدن توی خاک عراق،کجا می رفتن، این اطلاعات اسرار محرمانه و طبقه بندی شده جنگ بود،من نمی دونم!>> با چشمان از حدقه درآمده اش نگاهم کرد،بلند شد به طرفم آمد و یقه ام را گرفت،از روی صندلی بلندم کرد و کشیده ای محکم خواباند توی گوشم.

قسمت سی وچهارم

به افسر بازجو گفتم: <<من نمی دونم اون هایی که می یومدن توی خاک عراق،کجا می رفتن، این اطلاعات اسرار محرمانه و طبقه بندی شده جنگ بود،من نمی دونم!>> با چشمان از حدقه درآمده اش نگاهم کرد،بلند شد به طرفم آمد و یقه ام را گرفت،از روی صندلی بلندم کرد و کشیده ای محکم خواباند توی گوشم.

- چطور ممکنه کسی تو اطلاعات و عملیات یگانش کار کنه،ولی ندونه دوستان و همکارانش تو خاک عراق کجا میرفتن.شب ها خونه کیا می خوابیدن و . . .

- من تو اطلاعات،دیده بان بودم.همیشه بالای دکل بودم،کار دیده بان مشخصه!

- قرار شد با ما روراست باشی و دروغ نگی؟!

- دروغ نمی گم، به خدا قسم من دیده بان بودم.

- فرمانده اطلاعات یگانتون کی بود؟!

- ولی عزت اللهی!

وقتی نام ولی عزت اللهی را بردم،افسر بازجو چوبدستی اش را به صرتم کوبید.از روی صندلی اش بلند شد، به طرفم آمد، یقه ام را گرفت و چند سیلی آبدار توی صورتم زد.چنان با لگد به پهلویم کوبید که نفسم بند آمد.حرف نزده حدس می زدم چرا عصبانی شد.یقین پیدا کردم فهمید دروغ گفته ام.برایم روشن بود او نام اصلی فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ 48 فتح را می داند که این گونه برآشفته و عصبانی شد.افسربازجو گفت: <<پدرسوخته مجوس،راست می گی؟>> ساکت ماندم.

- یک بار دیگه بگو فرمانده ات کیه؟

مجبور بودم روی همان دروغی که گفته بودم، بمانم و حرفم را پس نگیرم.

- ولی عزت اللهی.

- دروغ نمی گی؟!

- شاید اسم مستعارش بوده و من نمی دونم!

دیگر افسر عراقی از پشت میز بلند شد،به طرفم آمد.سیلی آبداری تو صورتم زد.دستش سنگین بود.این بار نتوانستم با یک پا خودم را روی عصایم نگه دارم.پرت شدم و افتادم زمین.می خواستم بلند شوم که با لگد به کتفم کوبید و رفت پشت میز نشست.افسر بازجو به زندانبانی که مرا آنجا آورده بود، دستور داد مرا بیرون ببرند.وقتی از اتاق بیرون رفتم، با کابل برق به جانم افتاد.آدم بی رحمی بود، سی و چند ضربه به کمرم زد.بعد از این پذیرایی مفصل،زندانبان مرا به سلول انفرادی منتقل کرد.

ساعت حدود شش صبح بود.مرا به اتاقی بردند که یک صندلی الکتریکی داخل آن بود.توی کف اتاق خون و خونابه ریخته بود.دو دست و یک پایم را با طناب بستند و به حلقه سقفی آویزان کردند.وقتی با طناب کشیدنم بالا یکی از دژبان ها با کابل افتاد به جانم.چنان با کابل به کمر و سرم کوبیدند که نا له ام بلند شد.حدود دو سه ساعتی اینطوری به حلقه سقفی نگهم داشتند.مرا پایین کشیدند.افسری که دستور می داد اذیتم کنند، بهم گفت: <<حالا حاضری بگی نیروهای اطلاعات و عملیات ایران،تو عراق با کیا ارتباط داشتند.>> گفتم: <<من که دیروز گفتم!>> به دستور افسر استخباراتی مرا روی صندلی الکتریکی قراردادند.ترسیدم. از خدا می خواستم بهم تحمل و صبر دهد.روی صندلی الکتریکی، مثل بستن کمربند ایمنی خودرو، سیم هایی را روی سینه و دورگردن و پشت گوشم بستند. . .

ادامه دارد...

بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 251 تاريخ : يکشنبه 3 ارديبهشت 1396 ساعت: 3:01