پایـی که جا مانـد35

ساخت وبلاگ

قسمت سی و پنجم

وقتی دکمه را زدند ناله ام بلند شد.تحمل این برق گرفتگی را نداشتم.بیهوش نشدم اما درد سختی را تحمل نمودم.دو طرف بدن و سرم بی حس شده بود.افسر استخباراتی بهم گفت: <<الان دارن می برنت اتاق بازجویی حاضری حقیقت رو بگی.>> گفتم: <<من که حقیقت رو بهتون گفتم.>>افسر گفت: <<بخوای دروغ بگی دوباره سر و کار به این اتاق میفته.>>

قسمت سی و پنجم

وقتی دکمه را زدند ناله ام بلند شد.تحمل این برق گرفتگی را نداشتم.بیهوش نشدم اما درد سختی را تحمل نمودم.دو طرف بدن و سرم بی حس شده بود.افسر استخباراتی بهم گفت: <<الان دارن می برنت اتاق بازجویی حاضری حقیقت رو بگی.>> گفتم: <<من که حقیقت رو بهتون گفتم.>>افسر گفت: <<بخوای دروغ بگی دوباره سر و کار به این اتاق میفته.>>

یکی از زندانبان ها مرا به اتاق بازجویی برد.وارد اتاق که شدم،همان افسر دیروزی بود با مترجم ایرانی.

حرف های روز قبل را تکرار کردند و من هم همان حرف های قبلی ام را. تلاش من برای اینکه به آن ها ثابت کنم دروغ نمی گویم،بی فایده بود.افسر بازجو دستور داد مرا به سلول برگردانند. نیت کردم برای نجات از آنجا روزه بگیرم.ناهارم را برای افطار نگه داشتم. شب نفهمیدم کی موقع افطار است.نمیدانستم کی موقع سحر است. سه،چهار ساعت بعد از افطار، سحری را خوردم.

پا درد گرفته بودم.روزها با سختی حدود بیست دقیقه ای، با عصا در همان ابعاد دو در سه قدم می زدم.

امروز صبح از دل درد به خودم می پیچیدم.دلم می خواست با بدن و لباس های تمیز روزه بگیرم و نمازم را بخوانم.چندین بار در سلول را کوبیدم، زندانبان دریچه سلول را باز کرد، با ایما و اشاره بهش فهماندم نیاز به دستشویی دارم.عصبانی شد، پنجره سلول را بست و رفت.بدن و لباس هایم بو گرفته بود.در آن سلول کثیف با آن لباس های نجس نماز را خواندم.

بعدازظهر،قبل از اینکه مرا به اتاق بازجو ببرند، اجازه دادند لباس هایم را بشویم و حمام کنم.

افسر بازجو گفت: <<چندتا اسم میخونم، ببین اسم هاشون رو شنیدی؟!>> بازجونام دو نفر از افسران ارشدشان را خواند.سرتیپ امیراحمد،فرمانده تیپ506 و سرهنگ محمد عبود، فرمانده توپخان لشکر19 عراق.

گفتم: <<من از این دو فرمانده چیزی نمیدونم ولی اینو میدونم که ایرانی هابه خاطر اعتقادات دینی،اسیر جنگی رو نمی کُشن!>> بعد از بازجویی مرا به سلول برگرداندند.امروز چهارشنبه نهم شهریور 1367، شب قبل را در سلول خوابیدم.حوادث و اتفاقات جاده خندق از ذهنم دور نمی شد.هر روز به خاطرات روزهای گذشته فکر میکردم و عذاب میکشیدم.کوبیدن پرچم عراق درون سینه شهید،رقاصی و پایکوبی عراقی ها با عمامه شهید،انداختن جنازه شهید درون آبراه کناری جاده خندق،شهید صفرعلی کردلو که در لحظات آخر تنفس دهان به دهان به او می دادیم و چه مظلومانه شهید شد.

حوالی ساعت ده صبح،دو دژبان آمدند و مرا به زندان الرشید بردند.وارد زندان که شدم دوستانم از دیدنم خوشحال شدند.

دژبان ها تعدادی از بچه ها را کف حیاط روی زمین خوابانده بودند و با پوتین روی کمرشان راه می رفتند.یکی از افراد خود فروخته به عراقی ها گفته بود، آن ها در پاتک عراق در دهلران و موسیان چند تانک عراقی را با آرپی جی هدف قرار داده اند!

حوالی ظهر یکی از بچه ها شهید شد.می گفتند از بهترین کشتی گیران گیلان بود.آن هیکل قوی یک تکه پوست و استخوان شده بود.ترکش به شکم و قفسه سینه اش خورده بود و آن طور که می گفتند به زور نفس می کشید.عراقی ها جنازه اش را از زندان بیرون برده و در نقطه ای نامعلوم خاک کردند.

ادامه دارد...

بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 232 تاريخ : يکشنبه 3 ارديبهشت 1396 ساعت: 3:01