رمان قبله من32

ساخت وبلاگ

قسمت32

خانوم اسماعیلی بعداز توصیحاتش ازکلاس بیرون میرود و دوباره بچه ها مثل زندانی های به بندکشیده ازجا میپرند و مشغول مسخره بازی میشوند.میترا که بابرگه های امتحانی خودش راباد می زند با لب و لوچه آویزان میگوید: وای کنکور!

درسش خوب نبود و همیشه سرامتحان باسرخودکارش پایم را سوراخ میکرد.یا مدام باپیس پیس کردن ندا میداد که حسابی تو گل گیر کرده لبخند میزنم

قسمت32

خانوم اسماعیلی بعداز توصیحاتش ازکلاس بیرون میرود و دوباره بچه ها مثل زندانی های به بندکشیده ازجا میپرند و مشغول مسخره بازی میشوند.میترا که بابرگه های امتحانی خودش راباد می زند با لب و لوچه آویزان میگوید: وای کنکور!

درسش خوب نبود و همیشه سرامتحان باسرخودکارش پایم را سوراخ میکرد.یا مدام باپیس پیس کردن ندا میداد که حسابی تو گل گیر کرده لبخند میزنم

_ خب نده.

_ خلیا!! پس چراتاالان اومدم مدرسه؟!

_ چه میدونم! خب بده!

_ برو بابا توام بااین راهنماییت!

_ خب خودمم نمیدونم میخوام چی بخونم تودانشگاه!اصن انگیزه ندارم!!

_ واقعا؟! من همش فکر میکردم ،میخوای بری دانشگاه تااز دست خانوادت خلاص شی!

مثل گیج ها میپرسم: یعنی چی؟

_ بابا خیلیا میرن دانشگاه تا یکوچولو ازاد شن. خیلیام درس میخونن برن یه شهر دیگه کلا مامان باباها نباشن!

هاج و واج نگاهش میکنم.یکدفعه ازجا می پرم و میگویم: ببین یه بار دیگه بگو!

چشمهای درشتش گردتر می شود: چیو بگم؟!

_ همین ...این این...این چیز...

_ اینکه خیلیا میرن تاخلاص شن؟

چیزی درذهنم جرقه میزند!دستهایم را دوطرف صورتش میگذارم و لپهایش را به طرف داخل فشار میدهم: وای میترا تو فوق العاده ای فوق العاده!

دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد

_ چته تو!؟ دیوونه

.درسته!حرفش کاملا درست است!!! نجات واقعی یعنی رفتن به جایی که خانواده ات نیستند!!

ادامه دارد...

نویسنده این متن:

میم سادات هاشمی

بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 236 تاريخ : شنبه 26 فروردين 1396 ساعت: 8:26