رمان قبله من18

ساخت وبلاگ

قسمت18

پوزخندی میزنم و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن.

چه خوش خیال بودم که گمان میکردم ، ناراحتی من، ناراحتی آنهاست. فهمیدم که برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند می شوم.

موهایم را چنگ می زنم و دورم می ریزم . پشت پنجره ی اتاقم می ایستم و پرده ی حریر نباتی رنگ را کنار میزنم. کسانی که روزی سنگشان را به سینه ام می زدم، امروز پشتم راخالی کردند. دوست که نه. دورم یک لشگر دشمن داشتم.

قسمت18

پوزخندی میزنم و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن.

چه خوش خیال بودم که گمان میکردم ، ناراحتی من، ناراحتی آنهاست. فهمیدم که برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند می شوم.

موهایم را چنگ می زنم و دورم می ریزم . پشت پنجره ی اتاقم می ایستم و پرده ی حریر نباتی رنگ را کنار میزنم. کسانی که روزی سنگشان را به سینه ام می زدم، امروز پشتم راخالی کردند. دوست که نه. دورم یک لشگر دشمن داشتم.

به اتاق نشیمن می روم و بانگاه دنبال مادرم می گردم. یک دفعه از پشت کابینت آشپزخانه بیرون می آید و لبخند نیمه ای می زند. آرامش را میتوان براحتی درچشمانش دید. یک هفته ازخانه بیرون نرفته ام و این قلبش را تسکین بخشیده. روی اپن می شینم و می پرسم: باباکو؟

_ چطور؟

_ کارش دارم.

ترس به نگاه آبی رنگش می دود: چیکارداری؟

_ حالا یکاری دارم دیگه!

انگشت اشاره اش راسمتم میگیرد و میگوید: دختر اخر ببین میتونی مارو دق بدی یانه!

_ وا مامان . چیز بدی نمیخوام بگم.

همان لحظه پدرم از ییک ازاتاقها بیرون می آید و میپرسد: چی میخوای بگی بابا؟

ازروی اپن پایین میپرم و لبخند ملیحی تحویلش می دهم.

_ یه حرف خصوصی و جدی.

ابروهایش رابالا می دهد و میگوید: خیلی خب. میشنوم!

و روی مبل میشیند. مقابلش روی زمین زانو میزنم و کلماتم راکنارهم می چینم

_راستش... راستش بابا!..

_ بگو دخترجون!

_ راستش راجب این موضوع چندباری حرف زدیم ولی... هربار نظر شما بوده.

یه تااز ابروهایش رابالامیدهد و چشمهایش راریز میکند.

با آرامش ادامه میدهم: راجب ... چادرم!

ابروهایش درهم میرود .

_ ببین بابا،تروخدا عصبی نشید....نمیدونم چرااینقدر اصراردارید چادر سرم کنم! خب اگر نکنم چی میشه؟ یه پوشش خوب داشته باشم بدون چادر.

دستهایش رادرهم گره میکند و به طرف جلو خم می شود

ازنگاه مستقیمش دلم میلرزد اما آب دهانم راقورت میدهم و خواسته ام را میگویم: من نمیخوام چادر سر کنم. اما... قول میدم پوششم طوری نباشه که ابروی شما بره!

بابا وقتی من اعتقادی به چادر نداشته باشم،دیگه پوشیدنش چه فایده ای داره؟!

من دوس دارم خودم انتخاب کنم.اگر بزور سرم کنم.. اگر...

_ اگر بزور سرت کنی چی میشه؟

_ ازش متنفر میشم!

ادامه دارد...

نویسنده این متن:

میم سادات هاشمی

بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 274 تاريخ : دوشنبه 21 فروردين 1396 ساعت: 1:09