رمان قبله من21

ساخت وبلاگ

قسمت21

کوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویی می دوم. درش رو باز می کنم و درعرض چند ثانیه مشتم را پر از آب میکنم و صورتم رو می شورم. لبه های مقنعه ام خیس میشن. اما چه اهمیتی داره؟! مهم اینه که امروز قشنگ ترین روز زندگی منه! روزی که بدون ترس با پوشش مورد علاقه ام بیرون میرم.

قسمت21

کوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویی می دوم. درش رو باز می کنم و درعرض چند ثانیه مشتم را پر از آب میکنم و صورتم رو می شورم. لبه های مقنعه ام خیس میشن. اما چه اهمیتی داره؟! مهم اینه که امروز قشنگ ترین روز زندگی منه! روزی که بدون ترس با پوشش مورد علاقه ام بیرون میرم.

کتونی های نو با بندهای رنگی رو به پا میکنم و از خونه بیرون میزنم. حس می کنم هوا خنک تر شده! آسمون آبی تر! مثلدیوونه ها می خندم و به سمت مدرسه میرم. کمی آستین هام رو تا می زنم و مقنعه ام رو عقب می کشم. در ذهنم می گذره: اینجا که بابا نیست ببینه!

از پیاده رو بیرون می پرم و در حاشیه ی خیابون با قدمهای بلند مسیر رو پیش می گیرم. روی جدول میرم و برای حفظ تعادل دستهام رو باز می کنم. احساس آزادی میکنم!

_ آخ! بلاخره پریدم!!!

دوران خوش پیش دانشگاهی و تفکرات احمقانه ام شروع شد! دروس ریاضی و فیزیک یک استاد مشترک داشت. استاد پناهی! مردی پخته وجذاب که بسیار خوش مشرب به نظر می رسید. درتدریس بسیار جدی بود و از شوخیهای بی جا شدیدا بدش می اومد. موقع استراحت عینکش رو روی موهاش می گذاشت و به حیاط خیره می شد. وجود یک مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو تحریک میکرد! حلقه ی باریک و نقره ای در دست چپش مانعیمقابل افکار مسخره ی من و هم کلاسی هام شد.خودش را دهه شصتی معرفی کرده و به حساب ما سی و خورده ای ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روی تخته ی گچی نوشت: " محمد مهدی پناهی "

ادامه دارد...

نویسنده این متن:

میم سادات هاشمی

بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 283 تاريخ : دوشنبه 21 فروردين 1396 ساعت: 1:09