پایـی که جا مانـد23

ساخت وبلاگ

قسمت بیسـت وسوم

شب بود.داخل سلول ها بودیم. نگهبان ها در حیاط زندان پایکوبی میکردند، نمی دانستیم چرا؟! آن ها برای اینکه خوشحالی شان را به ما ابراز کنند، وارد راهروی سلول هاشدند.دژبان عراقي كه نامش صباح بود با به حرکت درآوردن دستش به آسمان، گفت :<<الطیاره الایرانیه فی الخلیج العربی،گبت!>>

قسمت بیسـت وسوم

شب بود.داخل سلول ها بودیم. نگهبان ها در حیاط زندان پایکوبی میکردند، نمی دانستیم چرا؟! آن ها برای اینکه خوشحالی شان را به ما ابراز کنند، وارد راهروی سلول هاشدند.دژبان عراقي كه نامش صباح بود با به حرکت درآوردن دستش به آسمان، گفت :<<الطیاره الایرانیه فی الخلیج العربی،گبت!>> منظورش را نفهمیدم. صباح خوشحال بود. مترجم ایرانی را صدا زد و گفت: <<امریکایی ها هواپیمای شمارا با موشک زدند!>> وقتی این را گفت فکر میکردم شاید در جنگ، هواپیمای جنگی ایرانی را عراقی ها یا امریکایی ها زده اند. برایم انهدام هواپیمای جنگی عادی بود! با توضیحات بیشتر صباح، فهمیدم امریکایی ها هواپیمای مسافربری ما را بر فراز آب های خلیج فارس هدف قرار دادند(پرواز ٦٥٥). صباح با خوشحالی گفت: <<سیصد ایرانی کشته شدند!>> با وجود دردها و سختی هایی که با آن دست و پنجه نرم می کردیم، اشکمان از وقوع این مصیبت درآمد. خدارضا سعیدی به صباح و دیگر نگهبان ها گفت : <<شما چه آدم هایی هستید که از کشته شدن سیصد آدم بی گناه، اونهم غیر نظامی خوشحال میشید!>> صباح در جواب گفت: <<البته مرگ ایرانی ها خوشحالی داره>>.پوست بدنم مثل بادمجان سیاه شده. پایم به خاطر عفونت شدید گندیده و زخم هایم کرم زده. عفونت شدید موجب تکثیر کرم ها شده. کرم ها تمام بدنم را گرفته و کلافه ام کردند. شبانه روز از سر و صورتم بالا می روند.شب ها از دست کرم ها خواب ندارم.برای اینکه داخل گوش هایم نروند توی هر دو گوشم پارچه می چپاندم. کم کم حس لامسه پایم را از دست می دادم. می دانستم کار پایم تمام است.نه میکشتنم، نه می بردنم بیمارستان.فک میکنم عراقی ها می خواستند مجروحان را آنجا نگه دارند تا بمیرند.تا امروز، بیش از بیست اسیر مجروح جان داده بودند.

در محوطه زندان سعی می کردم با دیگران فاصله داشته باشم. احساس می کردم برای همه تحمل ناپذیر شده ام.می خواستم در گوشه ای دوراز چشم دیگران باشم تا از بوی آزاردهنده ام کمتر اذیت شوند.عراقی ها با دیدنم، بینی شان را می گرفتند و از من روی برمی گرداندند.

بعداز ظهر امروز، تعدادی فیلمبردار و خبرنگار وارد زندان شدند.خبرنگار جوان از همان سمت راست درِ ورودی زندان شروع به مصاحبه کرد. خوشحال بودم که بالاخره در کنار همه ی این دردها و سختی ها فرصتی برایم پیش آمده، تا خبر سلامتی ام را به خانواده ام برسانم.نوبت به نصرالله غلامی بچه ی بوشهر رسید. او که کتابی صحبت میکرد، ضمن معرفی خودش گفت: <<به پدرم روح الله سلام می رسانم.دلم برایت تنگ شده. امیدوارم خداوند سایه ی شما را از سر خانواده کم نکند.>> در طول اسارت، از بس اسرا عبارت روح الله را به کار برده بودند که بیشتر عراقی ها می دانستند منظور اسرای ایرانی امام خمینی(ره) است. مترجم ایرانی که همراه خبرنگار بود، لبخند تلخی زد. فهمیده بود منظور نصرالله امام است. قضیه را به خبرنگار گفت.دژبان ها با کابل به جان نصرالله افتادند. نوبت به من رسید. خواستم بگویم اگر اسارت بیست سال هم طول بکشد، ما ایستاده ایم. اما افسر ارشد اجازه نداد با من و مجروحانی که وضعشان وخیم تر از بقیه بود، مصاحبه کند!امروز هوا خیلی گرم بود.از آسفالت بخاربرمیخاست.زمین سیمانی زیر پایمان چنان داغ بود که کبابمان کرده بود.نمی توانستم بنشینم، پوست بدنم بر اثر گرمای زمین کنده شده بود.دو سه نفر از بچه ها به خاطر تشنگی بیهوش شدند. نیم ساعت بعد، صباح درحالی که، پارچ آب دستش بود، پارچ را پُر کرد.حین برگشتن به اتاق نگهبان ها، محمد کاظم به طرفش دوید و پارچ را ازش قاپید. کاری به عواقبش نداشت، می خواست به هر قیمتی شده، برای مجروحان آب بیاورد. صباح که می دانست حریف محمدکاظم نمی شود.دژبان ها را صدا زد و به جان اوافتادند.محمدصادقی فرد رفت به طرف محمدکاظم. صادقی فرد با صدای بلند به نگهبان ها گفت: <<قاتلان حضرت عباس علیه السلام، فرزندان شمر لعنه الله علیه، آب رو خدا داده، چرا به بندگان خدا آب نمیدید!>> شلنگ آب رو دور گردن صادقی فرد انداختند و سه نفری کشیدند.چنان سه نفری شلنگ را کشیدند که گفتم الان خفه می شود. محمد دستش را بین شلنگ و گردنش قرارداده بود تا بتواند نفس بکشد.

ادامه دارد...

بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 220 تاريخ : دوشنبه 21 فروردين 1396 ساعت: 1:09