پایـی که جا مانـد25

ساخت وبلاگ

قسمت بیست وپنجـــم

امروز دوشنبه بیستم تیر1367، ماشین خاکستری رنگِ نظامی آیفا جلوی درِ ورودی زندان الرشید ایستاد.چهارنفر از اسرا دیگ غذا را از ماشین پایین آوردند.نگهبان ها اطراف دیگ غذا ایستاده و شاهد تقسیم غذا بودند.یکی از اسرای ایرانی که حدود سی و چند سالی داشت در حالی که، ظرف غذا دستش بود، جلوی دیگ غذا حاضر شد.در یک چشم به هم زدن، افسرعراقی ظرف غذا را از دستش گرفت، به زمین پرت کرد، او را به دیوار چسباند و با مشت محکم به صورتش کوبید.

قسمت بیست وپنجـــم

امروز دوشنبه بیستم تیر1367، ماشین خاکستری رنگِ نظامی آیفا جلوی درِ ورودی زندان الرشید ایستاد.چهارنفر از اسرا دیگ غذا را از ماشین پایین آوردند.نگهبان ها اطراف دیگ غذا ایستاده و شاهد تقسیم غذا بودند.یکی از اسرای ایرانی که حدود سی و چند سالی داشت در حالی که، ظرف غذا دستش بود، جلوی دیگ غذا حاضر شد.در یک چشم به هم زدن، افسرعراقی ظرف غذا را از دستش گرفت، به زمین پرت کرد، او را به دیوار چسباند و با مشت محکم به صورتش کوبید. نفهمیدم چه کارش داشتند.بیشتر که دقت کردم نوشته ی روی آستین پیراهنش افسر را عصبانی کرده بود. اسیر ایرانی قبل از اسارت، با رنگ فشاری روی آستین پیراهنش نوشته بود: <<بی عشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد!>>افسر فندکش را به طرف اسیر ایرانی گرفته بود، از او خواست نوشته ی روی آستین اش را با فندک بسوزاند. اسیر گفت: <<درش می آرم می دم به خودتون، من که خودم نمی سوزونمش!>> اصرار و پافشاری افسر سمج بی فایده بود. افسر نمی خواست جلوی دیگر نگهبان ها و دژبان ها کم آورده باشد.افسر عصبانی شد، با لگد به جانش افتاد و به دیوار کوبیدش. به دیگر دژبان ها دستور داد او را بزنند. دژبان ها با کابل و لگد به جانش افتادند. برای اینکه کتک خوردن او را نبینم، برای لحظاتی سرم را پایین انداختم. یکی از دژبان ها با لگد به صورتش کوبید، خون از بینی اش سرازیر شد.آدم شجاع و نترسی بود.نمی دانم چه شد، همان جایی که نشسته بود، دست چپش را زیر بینی اش گرفت، خون از لای انگشتانش می چکید. اسیر با انگشت راستش و خون بینی اش روی دیوار نوشت: <<خمینی!>>

عراقی ها فکر نمی کردند او چنین کند. تا دقایقی که متوجه شان بودم،مات و مبهوت نگاهش می کردنلد.نه ما نه عراقی ها انتظار چنین کاری را از او نداشتیم.دژبان های عصبانی، او را روی زمین خواباندند و سه نفری با پوتین و باتوم به سر و صورتش کوبیدند. صورتش کبود و لباس هایش خونی بود.از بس او را زده بودند که بی حال و بی رمق کنار دیوار افتاده بود.

افسر ارشدی که درجه ی سرهنگی داشت آنجا حاضر شد و قضیه را پرسید. وقتی سرگرد قضیه را برایش گفت، سرهنگ عصبانی شد و دستور داد او را به انفرادی بردند.یکی از بهترین روزهای اسارتم بود. کار اسیر ایرانی دردهایم را تسکین داد.

آخرای شب بود. دو افسر وارد راهروی زندان شدند. فرمانده زندان الرشید شروع به خواندن نام تعدادی از مجروحان کرد. گویا راستی راستی می خواستند ما را به بیمارستان ببرند.هنوز باورم نمی شد بخواهند ما را بیمارستان ببرند. قبل ازینکه از سلول خارج شویم، اسرای سالم آمدند و ابراز خوشحالی کردند.علی شیرقیطاسی از خوشحالی گریه کرد.عمو حسن کنارم نشست و زد زیر گریه. پیشانی اش را بوسیدم. نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم.عمو حسن گفت: <<پسرم! این اشکِ خوشحالی و ناراحتیه. خوشحالی به خاطر اینکه بالاخره دارن می برنتون بیمارستان، ناراحتیم به خاطر اینکه از شما جدا می شیم و شاید دیگه هیچ وقت همدیگه رو نبینیم. از بچه ها خداحافظی کردم. اسرایی که دیگر هیچ وقت آن ها را ندیدم! به همراه دیگر مجروحان سوار آمبولانس شدیم. آمبولانس از زندان الرشید خارج شد، نمی دانستم مقصد بعدی مان کدام بیمارستان است. از اینکه از زندان الرشید می بردنم، خوشحال بودم. از تحقیر هایی که در المیمونه مقر سپاه چهارم عراق و این زندان شده بودم، بدجوری دلم می گرفت.دوست داشتم هر دوپایم را قطع می کردند، اما آن طور تحقیر نمی شدم. آمبولانس خاکستری رنگ بهداری ارتش عراق، وارد بیمارستان نظامی الرشید بغداد شد . .

ادامه دارد...

بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 235 تاريخ : دوشنبه 21 فروردين 1396 ساعت: 1:09