پایـی که جا مانـد12

ساخت وبلاگ

قسمت دوازدهــم

قایق در ضلع غربی پد خندق، کنار پل های خیبری، پهلو گرفت.دونظامی که بالای خاک ریز کنار سنگره ایستاده بودند، پایین آمدند و مرا از خاک ریز بالا کشیدند.روی زمین که می کشیدنم پای مجروحم دنبالم کشیده می شد. از شدت درد آسمان دور سرم می چرخید.چشمم که به محوطه ی پد افتاد، بچه های گروهان قاسم بن الحسن را دیدم. اسیر شده بودند.بغضم گرفت، ناخودآگاه اشک توی چشم هایم جمع شد.

قسمت دوازدهــم

قایق در ضلع غربی پد خندق، کنار پل های خیبری، پهلو گرفت.دونظامی که بالای خاک ریز کنار سنگره ایستاده بودند، پایین آمدند و مرا از خاک ریز بالا کشیدند.روی زمین که می کشیدنم پای مجروحم دنبالم کشیده می شد. از شدت درد آسمان دور سرم می چرخید.چشمم که به محوطه ی پد افتاد، بچه های گروهان قاسم بن الحسن را دیدم. اسیر شده بودند.بغضم گرفت، ناخودآگاه اشک توی چشم هایم جمع شد.

بیشتر بچه ها را می شناختم ،باور نمی کردم زنده باشند،توی دلم مقاومت امروزشان را تحسین می کردم. بچه ها با تکان دادن سرشان به حالت سلام مرا مورد محبت قرار دادند. به اتفاق دیگر مجروحان در یک طرف محوطه پد در فاصله هفت،هشت متری اسرای سالم نشسته بودیم،هیچکس اجازه نداشت با بغل دستی اش صحبت کند.دست بچه ها را با بند پوتین هایشان بسته بودند و بعضی ها را با طناب و سیم تلفن صحرایی.

عراقی ها بچه ها را بخاطر مقاومت امروزشان کابل باران کردند،صورت بعضی شان کبود و بینی و دهانشان خون آلود بود.

تعدادی از عُمال سازمان مجاهدین خلق، عراقی ها را همراهی می کردند، نیروهای گروهگ منافقان نقش مترجمی و جاسوسی داشتند.سرهنگ عراقی به سکاندار یکی از قا یق ها دستور داد یک گالن بنزین بیاورد.سرهنگ دستور داد بنزین را روی جنازه ی فرمانده و جانشین گروهان قاسم بن الحسن بریزند.باور نمی کردم عراقی ها با جنازه این دو شهید این چنین کنند. به دستور این سرهنگ، عراقی ها جنازه این دو شهید را جلوی چشم ما آتش زدند!پل های شناور که نصب شد ، عراقی ها اسرا را به ستون یک از روی پل ها عبور دادند و به آن سوی پد بردند. عراقی ها از ترس اینکه مبادا بعضی از اسرا توی آب جزیره شیرجه بروند و فرار کنند، پای بچه ها را با طناب بستند.عراقی ها با بیل لودر بچه ها را با دست ها و پاهای بسته درون کمپرسی ، خالی کردند!

یکی از افسران عراقی با صدای بلند داد کشید : <<المعوقین اهنا،مجروحان اینج میمونن>>. نگرانی را در چهره بچه ها میدیدم ،از اینکه عراقی ها اجازه ندادند ما را ببرند ناراحت بودند. خیلی تنها شده بودیم. دلمان می خواست کنار بچه ها باشیم.

ادامه دارد...

بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 229 تاريخ : شنبه 21 اسفند 1395 ساعت: 5:13