رمان قبله من23

ساخت وبلاگ

قسمت23

بی اراده لبخند می زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سکوت می کنم و به فکر می روم. "کاش می شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه ای؟!" مادرم چند باری دستمال را خیس می کند و رویپیشانی و پاهایم می گذارد.خم می شود، صورتم را می بوسد و برای آماده کردن سوپ از اتاق بیرون می رود.

قسمت23

بی اراده لبخند می زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سکوت می کنم و به فکر می روم. "کاش می شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه ای؟!" مادرم چند باری دستمال را خیس می کند و رویپیشانی و پاهایم می گذارد.خم می شود، صورتم را می بوسد و برای آماده کردن سوپ از اتاق بیرون می رود. سرم سنگین شده و حالت تهوع دارم. از سرماخوردگی بیزارم! بنظرم ازسرطان هم بدتر است! از همه چیز میمانی! باحرص زیر لب زمزمه میکنم: دیگه گندشو در میاره اه!

همان لحظه صدای ویبره ی تلفن همراهم از داخل کیفم می آید. با اکراه از جا بلند می شوم و دستم را سمت کیفمکه کنار تخت و روی زمین افتاده، دراز می کنم. زیپش را باز میکنم و تلفنم رابیرون می آورم. شوکه از دیدن نام میم پناهی دستمال را از روی پیشانی ام بر میدارم و به هوا پرت می کنم. گلویم را گرچه می سوزد، صاف می کنم و جواب میدهم: سلام استاد!

_ به به سلام محیا خانوم! چطوری؟

_ خوبم! " البته دروغ گفتم! یک دروغ شاخ دار!

_ خوبه! خداروشکر که خوبی! همین مهمه!

_ شما خوبید؟

_ من شاگردم خوب باشه، بیست بیستم!

به سختی می خندم. باورم نمی شود خودش با من تماس گرفته! سعی میکنم باصدای آرام صحبت کنم تا از گرفتگی صدایم باخبر نشود. با حالتی نرم می پرسد:

_ از کلاس ها خسته شدی دیگه نمیای؟! یا از استادش؟

_ این چه حرفیه!

_ دو جلسه غیبت خوردی سر کلاس فیزیک. سه جلسه هم سر ریاضی!

_ راستش...

_ راستش؟

_ دوروزه تب کردم!

مکث می کند و اینبار جدی می پرسد:

_ دروغ گفتی؟؟؟

_ ببخشید!

_ دخترخوبا دروغ نمیگن که! رفتی دکتر؟!

_ نه!

_ برو دکتر! باشه؟

ادامه دارد...

نویسنده این متن:

میم سادات هاشمی

بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 244 تاريخ : دوشنبه 21 فروردين 1396 ساعت: 1:09