رمان قبله من24

ساخت وبلاگ

قسمت24

دردلم قند آب می شود.

_ چشم!

_ دوس دارم سر کلاس چهارشنبه ببینمت!

تمام بدنم گر می گیرد. چه گفت؟؟؟!!! خدای من یکبار دیگر می شود تکرار کند؟؟؟؟!!

دهانم را از جواب مشابه پر میکنم که مادرم به اتاقم می آید و می گوید: ناهارحاضره! بیارم؟

قسمت24

دردلم قند آب می شود.

_ چشم!

_ دوس دارم سر کلاس چهارشنبه ببینمت!

تمام بدنم گر می گیرد. چه گفت؟؟؟!!! خدای من یکبار دیگر می شود تکرار کند؟؟؟؟!!

دهانم را از جواب مشابه پر میکنم که مادرم به اتاقم می آید و می گوید: ناهارحاضره! بیارم؟

با اشاره ی ابرو جواب می دهم: نه!

محمدمهدی تکرار میکند: میبینمت درسته؟

_ بله حتما!

از طرفی مادرم می پرسد: با کی حرف می زنی!؟

چه بد موقع به اتاقم آمد. خیلی عادی یک دفعه میگویم: امم...راستی استاد! میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم کجاها رو درس دادید!

زیر چشمی مادرم را زیر نگاهم می گیرم. جمله ام جواب سوالش را می دهد. لبخند گرمی میزند و از اتاق بیرون می رود.

محمدمهدی خیلی خوبه که اینقد پیگیری! ولی الان باید حواست به خودت باشه!

_ اونو که گفتم چشم!

_ بی بلا دختر!

_ لطف کردید زنگ زدید،خیلی خوشحال شدم!

_ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم!

جملاتش پی در پی مثل سطلهای آب سرد روی سرم خالی می شد. لب می گزم و جواب میدهم: بازم لطف دارید!

_ مزاحم استراحتت نمی شم! برو بخواب. عصری دکتر یادت نره. چهارشنبه...

جمله اش را کامل میکنم: می بینمتون!

_ آفرین! فعلا خداحافظ!

_ خدافظ!

تلفن را قطع میکنم و برای پنج دقیقه به صفحه اش خیره میمانم. حس میکنم خوب شدم! دوست دارم بلند شوم و تا شب از خوشحالی برقصم! اما حیف تمام بدنم درد میکند! نمی فهمیدم گناه به قلبم نشسته! به اسم علاقه به استاد و حس پدرانه، خودم را درگیر کردم! شاید باورش سخت باشد. من همانی هستم که از مهمانی رستمی بیرون زدم تا به یک مرد غریبه نزدیک نشوم... اما توجهی نکردم که همیشه میگویند: "یکبار جستی ملخک!..."

ادامه دارد...

نویسنده این متن:

میم سادات هاشمی

بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 276 تاريخ : دوشنبه 21 فروردين 1396 ساعت: 1:09